امروز یک داستان زندگی میخوام بنویسم
شاید بهتره بگم ته داستان که میگم مهم هست
یه روزی یه دختری عاشق پسری بود نزدیک به 4 سال اون تو ذهن دخترانه خودش واسه خودش حسابی خیالبافی میکرد قصری ساخته بود ولی به اون پسر جرات نداشت ابراز احساسات کنه تا اینکه روزی به خودش جرات میده و به اون پسر میگه اون پسر اولش باورش نمیشه ولی بعد باور میکنه دختر مورد نظر تا اون موقع به خودش اجازه نداده بود با پسری باشه اون پسر بهش پیشنهاد اشنایی میده دختر تو خیالات خوش میره فکر میکنه یه روز میتونه اون پسر عاشق خودش کنه ولی اشتباه میکرد اون پسر بیشتر بخاطر تنها بودنش سراغ اون دختر رفته بود همین و همینکه پی برد چی تو سر دختر هست ازش فاصله گرفت و بهش گفت که با کس دیگه ای میخواد ازدواج کنه اون دختر بخاطر اینکه دختر دیگه ای خوشبخت باشه حاضر شد پا رو دلش بذاره ولی دلش سخت شکست و هر روز دعا و التماس میکرد به خدا حتی به خود پسر تمام مدتی که التماس میکرد پسر هیچ اهمیتی نمیداد ولی یه روز دلش کمی به حال دختر سوخت و گفت به دختر که رفتنم به نفعت هست دختر هم هیچی نگفت ولی هیچ میدونید تمام التماسهاش به خدا تا ماهها ادامه داشت ولی هیچ فایده ای نداشت اون پسر رفته بود تو این بین اون دختر مورد تمسخر دخترهایی که دوستش هم بودند قرار گرفت ولی هیچ کدومشون نمیدونستند این اولین تجربه عشق دختره و براش سخته قبلو نابودی غرور و احساسش ولی یه روز بر حسب تصادف با کسی اشنا شد کسی که هنوز هم روز اشنایشون تو قلبش حک شده روزی اون شخص به یه سفر چند ماهه رفت ولی جایی خودش کسایی میومدند دختر این میدونست و هر روز نگران اون شخص ارزشمند و عزیز بود ولی وقتی اون برگشت اتفاقی رخ داد اتفاقی غیر قابل باور برای دختر اون دختر بدون اینکه بفهمه عاشق شد ولی این عشق خیلی با اولی فرق داشت دختر نمیخواست زندگی دختری که کنار پسری که تازه بهش علاقه مند شده خراب کنه چون تمام رویاهاش و زندگیش و کاخ ارزوهاش به وسیله یه دختر که حتی نیومده بود خراب ش پس سکوت کرد و تو سکوت رفت بی اینکه حتی به اون شخص توضیحی بده و تنها همیشه از دور اونو تماشا میکرد نگرانش میشد دلتنگش میشد ولی با ناامیدی به اسمون نگاه میکرد و هر بار ازخ دا میخواست این عشق عجیب و غریب که هرگز نمیخواست رخ بده از تو دلش خارج کنه حتی نمیدونست چیکار کنه دیگه تو تنهایی درد میکشید ولی هیچ کس دلیلش نفهمید اون دختر وزنش اومد پایین دیگه توان ادامه زندگی نداشت ولی بخاطر دختر دیگه حاضر شد از خودش و قلبش بگذره تا یکی دیگه خوشبخت باشه سخت میگذشت واسه دختر چون میدید خیلی چیزها و باعث شده بود اون پسر دیگه مثل گذشته واسش نباشه مثل همون روزهای اول اشنایی گاهی با منطق ازش جدا میشد ولی قلبش هرگز ارام نبود اون دختر قبل رفتن تو سکوتش قلبش واسه همیشه پیش اون پسر گذاشت و رفت و هرگز نمیخواست برگرده اما روزی تصمیم گرفت برگرده ولین میخواست به پسر از احساسش چیزی بگه و چند بار به دروغ میگفت هنوز هم اونیکی واسش ارزشمند هست و سعی میکرد مثل یه دوست معمولی رفتار کنه واسش سخت بود اما با درد این نقش سخت بازی میکرد واسه اینکه کس دیگه خوشبخت بشه حاضر شد بره با کس دیگه تا یه وقت کسی بخاطر احساس یک طرفه اش صدمه نبینه با اینکه هیچ احساسی نداشت به اون کس دیگه ماهها و سالی گذشت و اون دختر نه میتونست با کس دیگه ای باشه نه میتونست این احساس که حالا عمیقتر عمیق تر شده و با تمام وجودش عجین شده کمرنگ کنه حتی با همین عشق به عشق والاتر رسید عشقی فرای عشقهای زمینی واسه همین معشوق زمینیش دیگه مثل گذشته واسش درخشش نداشت ولی دوستش داشت بیشتر از هر کسی که تا حالا تو زندگیش اومده بود اون دختر نتونست عشقش پنهان کنه و بالاخره روزی راز قلبش به پسر گفت و تمام مدت سعی داشت باز هم از پسر بخاطر دختر دیگه فاصله بگیره تا مبادا اون دختر دردی که اون تحمل کرد تحمل کنه هنوز داستان زندگی این دختر ادامه داره ولی هر بار هر چی بیشتر فاصله میگرفت خدا کاری کرد که به همون اندازه که سعی در فاصله گرفتن داره اونو به اون پسر نزدیک کنه وکاری کنه دختر کنار پسر باقی بمونه دختر کنار پسر موند و هنوز هم کنارش زندگی میکنه بی اینکه با گذر زمان از احساسش کاسته بشه بلکه روز به روز افزوده میشه و تحمل غم پسر نداره میدونید داستان زندگی که گفتم هنوز ادامه داره نمیدونم چرا کسی که این اتفاقات براش افتاد از من خواست داستانش بنویسم تا اینکه ازش سوال کردم جواب جالبی داد
گفت دیدم دخترها و پسرهایی که برایداشتن کسی که هرگز مال خودشون نیست چطور خودشون به اب و اتیش میزنند دیدم چطور دخترهایی حاضر وقار و متانت خودشون بدند تا مثلا یه پسر اونا رو به عنوان همسر انتخاب کنه دیدم چطور بعضی دختر ها یا پسرها کسایی که میدونستند دوستشون دارند یه مدت سرکار گذاشتند و همینکه بهتر از اونو دیدند رفتند سراغش و خیلی چیهای دیگه که همه جوانهای دوره ما بهتر میدونند
بهم گفت یادت هست دفعه اول وقتی به کسی دلبسته شدم تمام مدت خدا و تمام مقدسات واسه بدست اوردنش التماس کردم حتی حاضر شدم غرور بیش از حدم بخاطرش نادیده بگیرم ولی هر کار کردم خدا نذاشت و در مورد داستان الان زندگیم وقتی تمام تلاشم کردم از این پسر فاصله بگیرم ولی باز خدا دست به کار شد و اینبار کاری کرد که هر بار برگردم
تنها یک چیز میخواست بگه همیشه خدا رو در نظر بگیرید حتی اگه کسی از زندگیتون رفت و خیال کردید نابود شدید بدونید اگه اون شخص مال شما باشه خدا خودش همه چیز کنار هم میچینه و باعث میشه شما مال همدیگه بشید
پس اگه دعا کردید کسی داشته باشید و بدست نیاوردید فکر نکنید خدا در مورد شما ظلم کرده بلکه بدونید اون در مورد شما خیلی هم لطف کرده
پس لطفا حواستون به حکمت کارهای خدا باشه که هرگز نمیفهمید مگر با گذشت زمان
امیدوارم من راوی داستان خوب گفته باشم