ترنم احساس اینجا جایی است که اشعار خودم و یک سری از دوستان هم گذاشتم امیدوارم تمام کسایی که میایند و به وبلاگ سر میزنند از تمام صفحات بازدید کنند و تمام اشعار و دلنوشته ها را مطالعه بفرمایند.
| ||
غروب میان تاریک و روشن هوا داشت میرفت بی صدا دست پدرش را گرفته بود سرش را پایین انداخته بود کمی درد میکشید بخاطر ظاهر خودش و پدرش اخر بچه ها به او طوری نگاه میکردند انگار بچه ای متفاوت باشد اری او متفاوت بود باید پول دوای پدرش را با ان دستان کوچکش در میاورد و چقدر سخت بود وقتی دیگران به جای کمک کردنش مشکلاتش را بیشتر میکردند تنها بی حرف به غروب هر روز خیره میشد و در هر غروب محو میشدند [ سه شنبه 93/2/9 ] [ 5:52 عصر ] [ ایناز ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |