سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترنم احساس
اینجا جایی است که اشعار خودم و یک سری از دوستان هم گذاشتم امیدوارم تمام کسایی که میایند و به وبلاگ سر میزنند از تمام صفحات بازدید کنند و تمام اشعار و دلنوشته ها را مطالعه بفرمایند.
قالب وبلاگ

غروب میان تاریک و روشن هوا

داشت میرفت

بی صدا دست پدرش را گرفته بود

سرش را پایین انداخته بود

کمی درد میکشید بخاطر

ظاهر خودش و پدرش

اخر بچه ها به او طوری نگاه میکردند

انگار بچه ای متفاوت باشد

اری او  متفاوت بود

باید پول دوای پدرش را با ان

دستان کوچکش در میاورد

و چقدر

سخت بود

وقتی دیگران به جای کمک کردنش

مشکلاتش را بیشتر میکردند

تنها بی حرف

به غروب هر روز خیره میشد

و در هر غروب محو میشدند


[ سه شنبه 93/2/9 ] [ 5:52 عصر ] [ ایناز ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 52
بازدید دیروز: 160
کل بازدیدها: 140737