مگر باران را حس نمیکنی
مگر صدای خنده های کودکان سرخوش را حس نمیکنی
مگر صدای شالاپ شالاپ کردن در گودالهای اب را حس نمیکنی
مگر پرواز پرستوها وقتی جفتها کنار هم پرواز میکند را حس نمیکنی
مگر صدای بلبل که هر سحر بلند هست را حس نمیکنی
مگر صدای پدربزرگ و مادربزرگ را حس نمیکنی
میبینی
من هر روز با این حسها به خودم میگویم تو نیز
مرا درک میکنی
همین میشود که
به دل ذوق کرده ام مینگرم که
چگونه بخاطر اینکه تو به یادش سر میکنی ذوق زده میشود و شاد
پس بگو کدام یک تنهاتریم
من یا تو
من که سالهاست تو را دارم پس از چه غصه بخورم تو تمام تنهاییم
تمام لحظاتی که دورم شلوغ هست و میخندم یا لحظات
تنهایی که گریه میکنم حضور داری
دیگر بالاتر از این چیزی هست من
تو را درونم زندگی میکنم
نه کسی صدای سخن گفتنم با تو را میشنود
و نه کسی میبیند
حتی کسی سراغم را نمیگیرد همه به خیالشان پشت چشمان بسته ام
خواب هفت پادشاه میبینم
اری خواب پادشاه خودم را هر بار میبینم
من تو را هر لحظه زندگی میکنم
تو هر لحظه با منی