وقتی ارام گوشه ای مینشینی
و در سکوت تماشا میکنی
و کسی نمیداند در درونت چه خبر هست
هر روز را با نقابی زیبا شروع میکنی و
هرگاه تنها میشوی نقابت را برمیداری تا
کمی ارام بگیرد دلت ولی گاهی
میزنی به سیم اخر و
دیگر بی نقاب بیرون از تنهاییت میروی انگاه
هر کسی طوری متفاوت نگاهت میکند درد میکشی که
انچه که شده ای را نمیخواستی ولی
تو را کسانی اینگونه کرده اند که
حال وقتی کنارشان هستی
نمیتوانی خشم دورنت را نشان دهی و هر روز لبخند میزنی
تا به خیالشان فراموش کرده ای ولی حواسشان نیست
بعضی تیرها هستند که سربی نیست از جنس احساس هست وقتی
زدند دیگر نه توان کمر راست کردن داری و نه لبخند زدن
تنها مات و مبهوت میشوی به زخمی که بر جانت زدند و هر روز توقع دارند بهشان لبخند بزنی
تنها مینشینی و به این میاندیشی که چگونه همه را راضی کنی
تا دیگر انان زخم بر جانت نزنند ولی گذر زمان به تو میاموزد هر چقدر هم برای رضایتشان تلاش کنی
انان زخم میزنند بر جانت تنها ان هم بخاطر این هست که
تو را بالاتر از خویش میدانند و تمام وجودشان را حسادت گرفته و دیگر معنای محبتهایت و عشقت را نمیفهمند انان فقط جایگاهت را میخواستند ولی
خیلی ساده زندگیت را نابود کردند و تو تنها به انان مینگری و در سکوت چشم میبندی تا انان که از دیدن زخمهایت شاد میشوند و از دیدن شکستن غرورت حس مباهات میکنند و انان که هرگز دوستت نداشتند و معنای دوست داشتنت را نفهمیدن نداند پشت چشمان بسته تو اتشی هست که تنها منتظری جایی خلوت بیایی و این اتش درون چشمانت را خاموش کنی
کمی ارامتر اینجا دیگر کسی زنده نیست
فقط یک مرده ام همین
به مردنم دیگر حسادت نکنید