میگذرم از تمام روزهای بی تو اما درست در لحظه ای حساس
در خیابانی که بوی تو را دارد از حرکت بازمی ایستم...میان عقربه های عجول...عطر خوشی دارد... یاد آوری روزهای بودنت میان وجود من
در معمای پیچیده ی موهایم و در سرزمین ناشناخته ی انگشتانم ...
با سرعتی هزاران بار بیشتر از نور از مقابل چشمانم گذر میکنی...
و من در سنگینی ثانیه ها تو را مینگرم... کجا میروی حالا؟!
برگرد...بمان...
اینروزها بوی بهار که نمی آید
گرمای جانفرسای تابستان را هم نمیخواهم که سردی نبودنت را یاد آور است
در میان این لحظه های سنگینِ صبوری جای خالی فصلی خود نمایی میکند
فصلی با نامِ همیشگیِ تو ....به معنای ابدیت....
کافی ست به هنگام طلوع خورشید چشمانت را باز کنی
و...یکباره تمام وجودت مرا تمنا کند صدایت را بشنوم که نامم را میخوانی
و جمله ای که هستی ما را به هم پیوند میزند جمله ای که شنیدنش از لبانت با صدای تو خواستنی ست...
جمله ای که برای گفتنش کمی مکث میکنی و گوشم را با گرمای نفس هایت مینوازی و صدایت که مرا به خود میخوانی
و من در آغوشت از شوق چون آسمان بهاری این روزها میبارم....صدا کن مرااااااا......دلتنگیام زیاده